اسقف اعظم

گفتگوی نیمروزی من و عسل :

....

ــ عسل : عمه به نظرت رفتن خوبه یا برگشتن؟

+ من ، در حالی که داشتم موهایش را از پشت می بافتم : اِم م م م م خُب فک می کنم برگشتن بهتر باشه! 

_ عسل : نع ، به نظر من که رفتن بهتره ، من بیشتر رفتن رو دوس دارم

+ من : اوهوم...کش مو رو بده

_ عسل بعد از ده ، دوازده دقیقه : نظرم عوض شد عمه ، به نظر منم برگشتن بهتره

+ من در حال روغن مالیدن به مژه هایم : چطور شد ؟

ــ عسل : منم میگم برگشتن بهتر از رفتنه ، چون اگه رفتن خوب بود دیگه برگشتن درست نمی شد.

+ من :  :/

خب راست هم می گف ! من که تا حالا بهش فک نکرده بودم.

قراره ی هفته پیش من بمونه ، خدای من ، من که تحمل ی بچه رو بیشتر از دو ساعت ندارم قراره اینو ۵ روز دیگه تحمل کنم! صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شده تا ۱۲ و نیم عر زده که چرا دیشب تو تا دیر وقت بیدار موندی و منو بیدار نکردی! حالا هم داره چت میکنه داد زده میگه : عمه واضح به چه ز ایه ؟ و من هم در جوابش میگم عسل خجالت بکش داری میری کلاس پنجم هنوز نمیدونی؟ بعدازظهر کتاب سرود کریسمس رو دادم دستش  که سرگرم شه، میبینم داره رو ی ورقه اسم تک تک شخصیت هاش رو می نویسه می پرسم این چیه؟! میگه که فراموشم نشه کی چه نسبتی با کی داره!

۹۴/۰۶/۲۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی