اسقف اعظم

امروز صبح رسیدم خونه...

بعد از سیزده ساعت تو اتوبوس و خسته از هیاهو ی تهــران! 

آیین ورودی بود...

درخواست نوشتم واسه زبان فرانسه ی همدان که اولویت سومه ولی...

تو همون تهران هم می تونم بعد از ی ترم به شرط معدل بالای 18 تغییر رشته بدم و زبان فرانسه ی تهران بخونم و البته پاس کردن 28 واحد!

خیلی خستم و البته عصبانی!

۵ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۹

اولین کار اداری که خودم تنها انجام دادم، اقدام برای عکس دار کردن شناسنامه بود! تصمیم گرفتم که خودم پاشم برم ثبت احوال، بعد از یک هفته دوندگی آخرش شناسنامه عکس دار شد! ولی من خسته تر از اون بودم که بیفتم دنبال کارت ملی! انداختمش پشت گوش! همش با خودم میگفتم این اخرین باری بود که هلک هلک راه میفتم میرم این اداره های خراب شده و خودم رو دم پَر ی مشت آدم زبون نفهم می کنم!

روز ها گذشت و گذشت تا امروز و دیروز که واسه کار های ثبت نام دوباره چادر به سر کردم و پرونده رو زدم زیر بغل و همراه دوست گرام هلک هلک... سرانجام بعد از دو روز دوندگی، از خدمات کامپیوتری به اموزش و پرورش و از اونجا به پست و مراجعه به مدرسه ی کذایی دوران دبیرستان سرانجام موفق شدم خودم رو از بازی کاغذ بازی نجات بدم ، این وسط ی چیزی بیشتر از همه حرصم میداد، تو اموزش و پرورش یکی از بچه ها رو دیدم، ساعت 9 اومده بود اداره و ظرف یک ساعت کل کارایی رو که من در طول دو روز از صبح ساعت هشت تا یک انجام داده بودم، انجام داده بود! یعنی کارد میزدی شیکمم خون نمیومد! من بی عرضه نبودم ، اون هوادار داشت! خلاصه دوباره یادم افتاد که اهِکی! من که کارت ملی ندارم! حالا دوباره برو ثبت احوال و در نهایت هم ی گواهی موقت به عنوان کارت ملی دادن ، دیگه اصلش میره تا دو ماه دیگه که هوشمند میگیرم! دوباره با خودم گفتم این اخرین بار بود! همش آدم رو پاس میدن! 

+ پاشنه پاهام هنوز درد میکنه!

+ از دیرباز ی حس تنفر خاص همراه با ترس از اداره اموزش و پرورش داشتم! نمی دونم چرا!

+ دوستام به قول خودشون سوزن نخ هم برداشتن و بار و بندیلشون جمعه! من تازه امروز از ی جفت کفش  تو ویترین ی مغازه ،خوشم اومد!

برای بیست و دو ، شیش ، نود و چهار

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۸

صبح امروز دختری 18 ساله در همین حوالی خود را به دار کشید!

+ اون یکی که خودسوزی کرده بود 15 روز موندش و بعد فوت شد.

+ خدا رحم کنه! باز دوباره مُد شد ، معلوم نیست قراره تا چند تا بره! خدایا ...

 برای بیست و دو ، شیش ، نود و چهار

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۷

 گاهی اوقات آدم از ی مصرع شعر خوشش می آد فقط "خوشش می آید" و مثلا می نویسش تو استاتوسش ، آقا این بیت شعر یک بساطی راه میندازه که خود شخص که هیچ اگه دکتر ظریف رو هم بیارن نمیتونه اهالی واتس آپی رو متقاعد کنه که ایها الناس این بدبختِ کم بود محبتی فقط و فقط واسه دل خودش مینویسه ، حالا این وسط یکی نیس بگه خو تو مرض داری شعری رو که واسه دل خودته میزاری مردم بخونن؟ والا...

نمی دونم ولی در حال حاضر فک می کنم اگه ی روز که نزدیکه احتمالا ، بخوام به دنیای تکنولوجی بیشتر بپیوندم و گوشی هوشمند! بگیرم احتمالا تو شبکه های اشتباهی! عکس پروفایلم خالی باشه در مورد استاتوس هم بعدا به توافق خواهم رسید!

راستی دیدید این آدم هایی رو که مدام عکس پروفایلشون رو عوض می کنن؟ اینا دقیقا هدفشون چیه یعنی؟

 

+ گوشی فعلی من یک عدد نوکیای ساده می باشد!

+ نظرتون راجع به عکس پروفایل و جمله ی استاتوس چیه؟

+ برای بیست، شیش ، نود و چهار

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۵

افـکند مرا 

دلم به غوغا و

گریخت...

مولانا

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۳

امروز برای دومین بار من به زندگی باختم!

ولی زندگی باید بدونه که با بد کسی درافتاده!

حالا می بینیم

:)

+دلم گرفته ؛ خعیلی ، کاش بارون بیاد ، در اون صورت شاید حالم ی خرده بهتر شه!

 + برای هیزده ، شیش ، نود و چهار

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۱

خدایا ای فضل تو حاجت روا 

ای نازنین من، محبوب من، مهربون من

خالق لایزال ، قدرت لا یتناهی

ببخشید اگه ممکنه ی سوال واسم پیش اومد!

من دقیقا با این چکار کنم:

زبان و ادبیات اردو ،دانشگاه تهران ، روزانه

نه واقعنی ؟ سوال شده واسم! هاااااا؟

+ من فقط زبان فرانسه و انگلیسی رو انتخاب کردم گویا کد رشته ها خیطی وارد شدن، درست در زمانی که من در مشهد به سر می بردم!

+ خب نتایج آزاد 19 اعلام میشه... فقط از ی چیز دیگه می ترسم وگرنه تا حالا که همه چیز رو به چش خودم دیدم! اینکه فردا نتایج آزاد بیاد و من مدیریت اماکن مذهبی زابل قبول شم!...به همین سادگی...

+ راضیم از خودم، از بعدازظهر دارم به این زبان اردو می خندم! ی همچین آدم لارجیم...

حرومتونه اگه بخندید

و اینکه هیچی نپرسید وگرنه با خیل عظیم سخنان گهربار رو به رو خواهید شد! من عصبانیم!!!

پی نوشت : پرستاری قبول شدم ولی احتمال رفتنش نامعلومه!

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۷

خوش خرامان میروی

ای " جانِ " جان ،

بی من مرو...

مولانا

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۶

گفتگوی نیمروزی من و عسل :

....

ــ عسل : عمه به نظرت رفتن خوبه یا برگشتن؟

+ من ، در حالی که داشتم موهایش را از پشت می بافتم : اِم م م م م خُب فک می کنم برگشتن بهتر باشه! 

_ عسل : نع ، به نظر من که رفتن بهتره ، من بیشتر رفتن رو دوس دارم

+ من : اوهوم...کش مو رو بده

_ عسل بعد از ده ، دوازده دقیقه : نظرم عوض شد عمه ، به نظر منم برگشتن بهتره

+ من در حال روغن مالیدن به مژه هایم : چطور شد ؟

ــ عسل : منم میگم برگشتن بهتر از رفتنه ، چون اگه رفتن خوب بود دیگه برگشتن درست نمی شد.

+ من :  :/

خب راست هم می گف ! من که تا حالا بهش فک نکرده بودم.

قراره ی هفته پیش من بمونه ، خدای من ، من که تحمل ی بچه رو بیشتر از دو ساعت ندارم قراره اینو ۵ روز دیگه تحمل کنم! صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شده تا ۱۲ و نیم عر زده که چرا دیشب تو تا دیر وقت بیدار موندی و منو بیدار نکردی! حالا هم داره چت میکنه داد زده میگه : عمه واضح به چه ز ایه ؟ و من هم در جوابش میگم عسل خجالت بکش داری میری کلاس پنجم هنوز نمیدونی؟ بعدازظهر کتاب سرود کریسمس رو دادم دستش  که سرگرم شه، میبینم داره رو ی ورقه اسم تک تک شخصیت هاش رو می نویسه می پرسم این چیه؟! میگه که فراموشم نشه کی چه نسبتی با کی داره!

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۳

 این روزا  عجیب فک می کنم هر چی از خدا بخوام بهم میده ، قربون کرمش  ، چیزی نمی خوام ، بزا خیالم خوش باشه واسه خودش!

***

ــ پدر : خوش اخلاق باش ، زود عصبانی نشو ، زندگی همین دو سه روزه است ،خوش اخلاقیه که بعدا واسه آدم میمونه

           ــ من : خیلی خب ، باشه

                    ــ ندای درون : عمرا

+ برای دوازده ، شیش ، نود و چهار

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۲